شماره ٤٧٦: صنما، به دلنوازى نفسى بگير دستم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صنما، به دلنوازى نفسى بگير دستم
که ز ديدن تو بى هوش و ز گفتن تو مستم
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم
دل تنگ خويشتن را به تو مى دهم، نگارا
بپذير تحفه من، که عظيم تنگ دستم
خجلم که بر گذشتى تو و من نشسته، يارب
چو تو ايستاده بودي، به چه روى مى نشستم؟
به مؤذن محلت خبرى فرست امشب
که به مسجدم نخواند، چو ترا همى پرستم
چه سلامها نبشتم بتو از نيازمندي!
مگرت نمى رسانند چنانکه مى فرستم؟
اگرت رميده گفتم، نشدم خجل، که بودى
و گرم ربوده گفتي، نشدى غلط که هستم
به دو ديده خاک پاى تو اگر کسى برويد
به نياز من نباشد، که برت چو خاک پستم
تو به ديگران کنى ميل، چو من چگونه باشي؟
که ز ديگران بديدم دل خويش و در تو بستم
دلم از شکست خويشت خبرى چو داد، گفتي؟
دل اوحدى چه باشد؟ که هزار ازين شکستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید