شماره ٤٥٤: ديوانه مى شد از غم او گاه گاه دل

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ديوانه مى شد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سياه دل
دل را درين حديث ملامت نمى کنم
اين جرم ديده بود،ندارد گناه دل
دل خسته ام ولى نتوان رفت هر نفس
پيش رخ چو آينه او؟ که: آه دل!
بسيار مى کشد به زنخدان او دلم
اى سينه، همتي، که نيفتد به چاه دل
اى ديده، مردمى کن و چشمى به راه دار
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوريده بد مشو
دانى که: هست روى ترا نيک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتى دليل جان
هرگز به کوى عشق نمى برد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدي، مگر
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید