شماره ٤٤٤: گفتم: به چابکى ببرم جان ز دست عشق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتم: به چابکى ببرم جان ز دست عشق
خود هيچ ياد و هوش نياورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهى سودمند نيست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
گفتيم: دل ز عشق بپرداختيم و خود
هر روز بيش مى شود اين جا نشست عشق
هر چند سر کشيدم ازين عشق سالها
هم زير پاى کرده مرا زور دست عشق
ايزد مگر به لطف خلاصى دهد، که راه
بيرون نمى بريم ز ديوار بست عشق
اى نيک خواه عافيت انديش خير گوي،
زين پس مکن نصيحت محنت پرست عشق
پرسيده اى که: باده خورد اوحدي؟ بلى
خوردست باده، ليک ز جام الست عشق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید