شماره ٤٣٩: دشمن بى حاصلم را شرم باد از کار خويش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دشمن بى حاصلم را شرم باد از کار خويش
تا چرا اين خسته دل را دور کرد از يار خويش؟
حيف مى داند که بعد از چند مدت بيدلى
شاد گردد يک زمان از ديدن دلدار خويش
هر کسى را ميل با چيزى و خاطر با کسيست
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خويش
آن که هر ساعت به نوعى صاع در بارم نهد
شرمسارش کردمى گر باز کردى بار خويش
گفت و گوى عيب جويانم به وجهى سود داشت
کان طبيب آگاه گشت از محنت بيمار خويش
حاجت اينها نبود، از حال من پرسد رقيب
گو: بيا، تا من بخوانم پيش او طومار خويش
کيسه خويش ار به طرارى کسى ديگر نهفت
من نمى دانم نهفتن کيسه از طرار خويش
ماجراى عشق را روزى بگويم پيش خلق
ور نگويم، عاشقى خود ميکند اظهار خويش
من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه
باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خويش؟
دشمنان را گر خوش آيد ورنه، ميدانم که دوست
عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خويش
اى که از من کار خود را چاره مى جويى که چيست؟
اين مجوى از من، که من خود عاجزم از کار خويش
هر چه گويى بعد ازين از عشق گوي! اى اوحدى
تا پشيمانى نبايد خوردن از گفتار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید