شماره ٤٢٥: جفت شاديست بعيد، آنکه تو دارى شادش

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جفت شاديست بعيد، آنکه تو دارى شادش
مقبل آنست که آيى به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه اى از فريادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمى بايد و حواى دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند ببايد زادش
تن من شد ز تمناى سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستى را که مه وصال به انديشه تست
کى توان گفت که: يک روز مى آور يادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفاى تو بنا
موج توفان قيامت نکند بنيادش
اوحدي، با غم شيرين دهنان زور مکن
کين نه کوهيست که سوراخ کند فرهادش
آهنين پنجه اگر کوه ز جا برگيرد
نکند فايده بر سنگدلان پولادش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید