شماره ٤١٣: کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بيگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ ديده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجراى دل ريش من پرست
با هيچ کس نگفته من اين ماجرا هنوز
اى دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه ديدي؟ بيا هنوز
ما را خداى در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هيچ نسبت حسى بما هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت اين دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
روزى نسيم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوى غاليه دارد صبا هنوز
يک ذره مهر او به دل آسمان رسيد
چون ذره رقص مى کند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبى گريست
خون مى دمد ز خاک در آن سرا هنوز
اى اوحدي، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نيامد بجا هنوز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید