شماره ٤٠٤: من بدين خوارى و اين غربت از آن راه دراز

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من بدين خوارى و اين غربت از آن راه دراز
به تمناى تو افتاده ام، اى شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گويم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسيارند
نفسى نيز به احوال غريبان پرداز
آز بسيار به ديدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشينى ننشيند آن آز
نازنينا، رخ خوبت به دعا خواسته ام
مى نماى آن رخ آراسته و مى کن ناز
سر مپيچان، که به رخسار تو داريم اميد
رخ مپوشان، که به ديدار تو داريم نياز
در نماز همه گر زانکه حضورى شرطست
بى حضور تو نشايد که گزارند نماز
مشکل اينست که: هر موى تو در دست دليست
ورنه چون موى تو اين کار نمى گشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نيز نگفتيم اين راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزى
گر تو در دام من افتى نرهانندت باز
مردمان گر چه درين شهر فراوان دارى
اوحدى را به خداوندى خود هم بنواز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید