شماره ٣٩١: جانا، ضميرت حال ما نيکو نميداند مگر؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، ضميرت حال ما نيکو نميداند مگر؟
يا آن ضرورت نامها خود بر نميخواند مگر؟
رفتى و شهرى مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندين دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز ديدها پالوده شد
گفتم که: در وى کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر ديگران چون کرد ياري، سعى کن
کز بهر ما هم گوشه ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت ميکند، تا من فرومانم به غم
روزى به درد بيدلى او هم فرو ماند مگر
روزى که بيرون آوريم از قيد مهرت پاى دل
دلهاى ما را محنتى ديگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزى که آيي، تا منت
چون زر بريزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
ديگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
اى اوحدي، گر خاک شد زين غم تنت، صبري، که او
از گرد ره چون در رسيد اين گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بيدار و در ايام ما
هم چشم او اين فتنه را ديگر بخواباند مگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید