شماره ٣٦٧: سحر گه چون نسيم زلف آن دلدار ميآيد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحر گه چون نسيم زلف آن دلدار ميآيد
درخت شوقم از برگش به برگ و بار ميآيد
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سيل گريه اين ديده بيدار ميآيد
حروف نامه ام بى نقطه آن بهتر که از چشمم
بسست اين قطره هاى خون که بر طومار ميآيد
نمى آيد ز من کارى درين اندوه و سهلست اين
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار ميآيد
نگارينا، به خاک آستانت فخرها دارم
نميدانم چرا از من چنينت عار ميآيد؟
اگر بيچاره اى نزد تو ميآيد، مکن عيبش
کمندش چون تو در خود ميکشى ناچار ميآيد
مپرس از اوحدى حال نماز و صوم و قرايى
که مسکين اين زمان از خانه خمار ميآيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید