سر زلف خود بگيرى همه پيچ و خم برآيد
دل ريش من بکاوى همه درد و غم برآيد
تو ازآن سخن که گويى و از آن ميان که دارى
به ميان خوب رويان سخن از عدم برآيد
چو جهانيان به زلف توسپرده اند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآيد
ز غم تو در لحد من به مثابتى بگريم
که ز خاک من برويد گل سرخ و نم برآيد
چو حديث بوسه گويم نبود يکى به سالى
چو سخن ز غصه رانم دو به يک شکم برآيد
به مخالفم خبر کن که: مقيم اين درم، تا
نکند شکار صيدى که ازين حرم برآيد
مکن، اوحدي، شکايت، که نميرسى به کامى
تو مريد درد او شو، که مراد کم برآيد