شماره ٣٥٦: گفتي: ز عشق بازى کارى نمى گشايد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گفتي: ز عشق بازى کارى نمى گشايد
تدبير ما چه باشد؟ کار آن چنان که بايد
از بند اگر کسى را کارى گشاد روزى
بارى ز بند خوبان ما را نمى گشايد
او شاه و ما غلامان، بر وى که عيب گيرد؟
گر مهر ما نورزد، يا عهد ما نپايد
زان لب طمع نبايد کردن بجز سلامى
ما را که جز دعايى از دست برنيايد
او گر سلام ما را زان لب جواب گويد
اينست کامراني، ديگر مرا چه بايد؟
بر آسمان بسايد فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پاى او بسايد
ور غير ازو دل من يارى به دست گيرد
من دست ازو بشويم، کان دل مرا نشايد
دردى اگر فرستد هر ساعتى دلم را
درمان چو نيست گويي: دردم چه ميفزايد؟
گفتم به فال گيري: فالى ببين از آن رخ
زلفش بديد و گفتا: تشويق مى نمايد
گويند: چون بگفتى ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتيم آن ترک مى ربايد
در عشقش اوحدى را کار دو گونه بايد
يا لعل او ببوسد، يا دست خود بخايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید