شماره ٣٥٤: شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دير شد بهانه نمود
به خشم رفت و درين گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهى ز چشمه جنت مرا شرابى داد
گهى ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درين ديار وطن
که اين ديار به چشمم چو آشيانه نمود
اگر چه اين همه فانيست کور گشت دلم
چنانکه اين همه فانيم جاودانه نمود
شبى به مجلس رندان شدم به مى خوردن
چه حالها که مرا آن مى شبانه نمود!
در آن ميانه نشانى ز دوست پرسيدم
مرا معاينه پيرى از آن ميانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همى گفتم
که اين فتوحم از آن باده مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پيش دوست شدم
به کوى خويشتنم برد وآشيانه نمود
به استانش چو گفتم که: در ميان آرم
کرانه کرد و رخ خويشم از کرانه نمود
رخش ز ديده معنى به صورتى ديدم
که صورت دگران بازى و بهانه نمود
چو پيش رفتم و گفتم که: من يگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدى يگانه نمود
از آن غزال شنيدم به راستى غزلى
که بر دلم غزل هر کسى ترانه نمود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید