شماره ٣٣٨: خسروم با لب شيرين به شکار آمده بود

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خسروم با لب شيرين به شکار آمده بود
از پى کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشيده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تيغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
بوسه اى خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پاى تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
بى رقيبان ز در وصل درآمد، يعنى
گل نو خاسته، بى زحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسيد و شمردم بروى
غصهايى که ز هجرش به شمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتى
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
کار خود، گر چه بپوشيده به شوخى از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
پرسش زارى من هيچ نفرمود، ولى
هم به پرسيدن اين عاشق زار آمده بود
خلق گويند: برفت اوحدى از دست، آرى
او همان دم بشد از دست، که يار آمده بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید