ترا که گفت؟ من بى تو مى توانم بود
که مرگ بادا گر بى تو زنده دانم بود
اگر به پيش کسى جز تو بسته ام کمرى
گواه باش که: زنار در ميانم بود
درون خويش بپرداختم ز هر نقشى
مگر وفاى تو کندر ميان جانم بود
هزار بار مرا سوختى و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
سکونت از من دل خسته در جدايى خود
طلب مدار، که ساکن نمى توانم بود
بگفت راز دل اوحدى به مرد و به زن
سرشک ديده، که در عشق ترجمانم بود