شماره ٢٩٨: هر نفسى عشق او بى دل و دينم کند

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر نفسى عشق او بى دل و دينم کند
آتش سوداى او خاک زمينم کند
نور بپاشد ز روي، باز بپوشد به موى
بيدل از آن مى شوم، عاشق ازينم کند
تا بگشايم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگين خود نقش نگينم کند
گر بگزيند مرا از پى کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزينم کند
گر بگشايم ز لب مهر خموشى دمى
روى چو مهرش سبک ميل به کينم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروى او
با غم و با درد خود جفت و قرينم کند
هر غم و رنجى که هست بر دل من مينهد
اين همه دانى که چه؟ تا همه بينم کند
هم شب اول که دل طره او ديد ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمينم کند
چون به کمان غمش دست کشيدن برم
آخر کار، اوحدي، در پى اينم کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید