شماره ٢٨٩: يوسف ما را به چاه انداختند

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانى را به راه انداختند
از فراق روى او يعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خريداران بديدندش ز جهل
در بها سيم سياه انداختند
شد به مصر و از زليخا ديدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معنى باز يافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خوارى عزيز و در برش
خلعت « ثم اجتباه » انداختند
تا نبيند هر کسى آن ماه را
برقعى بر روى ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانيش چون مشهور شد
جست و جويى در سپاه انداختند
دشمنش را از هواى سرزنش
صاع در آب و گياه انداختند
قرعه خط بشارت بردنش
بر بشير نيک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند
اين حکايت سر گذشت روح تست
کش درين زندان و چاه انداختند
اوحدى چون باز ديد اين سرو گفت
سر او را با اله انداختند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید