شماره ٢٦١: هيچ روز آن رخ به فرمانم نشد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر از آن دلدار و دورى زان نگار
گر چه مى گفتم که: بتوانم، نشد
از شکايت ها که هست اين بنده را
يک سخن در گوش سلطانم نشد
نيست يک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زارى به کيوانم نشد
کى فراموشم شود يادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پيشم نمى آيد به روز
شب خيالش نيز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدى گفت: آن پرى در عشق ما
نرم شد خيلي، ولى دانم نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید