شماره ٢٥٣: دل اسير حلقه آن زلف چون زنحير شد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل اسير حلقه آن زلف چون زنحير شد
تن ز استيلاى هجر آن پريرخ پير شد
چون کمان بشکست پشت عاليم را در فراق
نوک مژگانش ز بهر کشتن من تير شد
نيست جز سوداى زلف همچو قيرش در سرم
از براى آن تنم چون موى و دل چون قير شد
دوش مى گفتم: برون آيم، بگيرم دامنش
آب چشم من روانى رفت و دامن گير شد
يک شب از شبهاى هجران زلف او ديدم به خواب
بعد از آن عمر درازم در سر تعبير شد
چون غلامان جان من بر لب ز تلخى مى رسيد
دشمن من بر لب شيرين او چون مير شد
همچو زر شد کار بسياران ز لعل او ولى
اوحدى را ناله از سوداى او چون زير شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید