شماره ٢١٩: جان و دل را بوى وصل آن دل و جان کى رسد؟

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان و دل را بوى وصل آن دل و جان کى رسد؟
وين شب تنهاى تاريکى به پايان کى رسد؟
اى صبا، باز آمدن دورست يوسف را ز مصر
باز گو تا: بوي،پيراهن به کنعان کى رسد؟
حاصل عمر گرامى از جهان ديدار اوست
من به اميدم کنون، تا فرصت آن کى رسد؟
روز و شب چون گوى دستش در گريبان منست
دست من گويي: بدان گوى گريبان کى رسد؟
يار نارنجى قبا را من بنير نجات آه
تا نرنجانم شبي، در دم به درمان کى رسد؟
مى نويسم قصه ها هر دم به خون دل، ولى
قصه چون من گدايى پيش سلطان کى رسد؟
چشم من چون دور گشت از روى گل رنگش کنون
روى من بر پاى آن سرو خرامان کى رسد؟
بنده فرمانم به هر چيزى که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کى رسد؟
اوحدى را چند گويي: بى سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بى سامان به سامان کى رسد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید