شماره ٢١٥: اگر جان را حجاب تن ز پيش کار برخيزد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اگر جان را حجاب تن ز پيش کار برخيزد
ز خواب هجر چشم دل به روى يار خيزد
تنم برخيزد، ار گويي، ز بند جان به آسانى
ولى از بند عشق او دلم دشوار برخيزد
به سر سيم طبيبانش فرستيم و به جان تحفه
ز سرسام فراق او گر آن بيمار برخيزد
سرم بر آستان او ، چوبينى برمدار او را
کزان خاک او ندارد سر که بى ديدار برخيزد
گلى بيخار ميجستم ز باغ وصل او پنهان
به قصد من چه دانستم که چندين خار برخيزد؟
به روى خود چو در بندم در آمد شد مردم
دلم را فتنه و شور از در و ديوار برخيزد
اگر زارى کند جانم به عشق او، مرنجانم
بنه عذرى چو مى دانى که عاشق وار برخيزد
خود از آيين بدمهران اين منزل عجب دارم
که بار افتاده اى اين جا ز زير بار برخيزد
ميان اين خريداران به دور عنبر زلفش
ستم برنافه اى باشد که از تاتار برخيزد
اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدى دستت
ز پايش بوسه اى بستان، که کار از کار برخيزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید