شماره ١٨٧: دل باز در سوداى او افتاد و بارى مى برد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل باز در سوداى او افتاد و بارى مى برد
جورى که آن بت مى کند بى اختيارى ميبرد
چنديست تا بر روى او آشفته گشته اين چنين
نه سر به جايى مى کشد، نه ره به کارى مى برد
من در بلاى هجر او زانم بتر کز هر طرف
گويند: مى چيند گلي، يا رنج خارى مى برد
با دل بسى گفتم، کزو بگسل، چو نشيند اين سخن
من نيز هم بگذاشتم تا: روزگارى مى برد
اى مدعي، گر پاى ما در بند بينى شکر کن
تا تو نپندارى کسى زين جا شکارى مى برد
عشق ار نمى سازد مرا معذور بايد داشتن
کز تشنگى پنداشتم: آن مى خمارى مى برد
تا چند گويي:اوحدى يارى نمى خواهد ز کس
يارش که باشد؟ چون جفا از دست يارى مى برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید