وجود حقيقت نشانى ندارد
رموز طريقت بيانى ندارد
به صحراى معنى گذر، تا ببينى
بهارى که بيم خزانى ندارد
جمال حقيقت کسى ديده باشد
که در باز گفتن زبانى ندارد
درين دانه مرغى تواند رسيدن
که جز نيستى آشيانى ندارد
تنى را، که در دل نباشد غم او
رها کن حديثش، که جانى ندارد
به چيزى توان برد چيزى که اين جا
به نانى نيرزد، که نانى ندارد
بگفت اوحدى هر چه دانست با تو
گرش باز يابى زيانى ندارد