شماره ١٧٤: کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پيش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگى کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سيلى به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته مى خواهد
که: خود را نيز هم روزى بدان آونگ در بندد
همين بس خون بهاى من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
رخش ماه دو هفته است و دل ريشم ز بهر او
سر هر هفته اى خود را به هفت اورنگ در بندد
ز سحر چشم مست آن پرى ايمن کجا باشم؟
که خواب ديده مردم به صد نيرنگ در بندد
اگر بالاى او بامن کنار صلح بگشايد
چو لعل او خبر يابد ميان جنگ در بندد
وگر پيش لب لعلش حديث بوسه اى گويم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
به دست خويش بگشودم بلاى بسته را، آرى
چنين باشد که بر شخصى دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر يادش دهم حالى
ز چستى هر گناهى را به عذر لنگ دربندد
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانى برکشم چون دف
به چين زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
ز سنگ آستانش چون لبم بوسيدنى خواهد
رقيب او ز بى سنگى به رويم سنگ دربندد
بسان اوحدى بر خود در بيداد بگشايد
کسى کو دل بر وى يار شوخ شنگ در بندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید