شماره ١٦٥: بد ميکنند مردم زان بى وفا حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بد ميکنند مردم زان بى وفا حکايت
وانگه رسيده ما را دل دوستى به غايت
بنياد عشق ويران، گر مى زنم تظلم
ترتيب عقل باطل، گر مى کنم شکايت
صد مهر ديده از ما، ناداده نيم بوسه
صد جور کرده بر ما، ناديده يک جنايت
آيا بر که گويم: اين قصه پريشان؟
يا بر که عرضه دارم اين رنج بنهايت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزى به سر در آيم زين عقل بى کفايت
دل وصف او به نيکى کردى هميشه، آرى
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روايت
بى غم کجا توان بود؟ آسوده کى توان شد؟
نى زين طرف تحمل، نى زان جهت عنايت
در عشق او صبورى دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درويش را رعايت؟
اى اوحدي، غم او برخود مگير آسان
کين غصه نهانى ناگه کند سرايت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید