شماره ١٥٣: سرى که ديد؟ که در پاى دلستانى رفت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سرى که ديد؟ که در پاى دلستانى رفت
دلي، که ترک تنى کرد و پيش جانى رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتى
دگر کسى نشنيدم به بوستانى رفت
هزار نامه سيه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زيانى رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسى دارد
که دست او چو کمر در چنين ميانى رفت
حديث بوسه رها کن، که در عقيدت من
دريغ نام تو باشد که بر زبانى رفت
مگر به سختى گور از بدن برون آيد
وفا و مهر، که در مغز استخوانى رفت
بيا، که شيوه سر باختن به آن برسيد
ز دست عشق تو کين جا سرى بنانى رفت
به ياد آن قد چون تير و ابروى چو کمان
گذشت عمر چو تيرى که از کمانى رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گيرد، ارزيابى رفت
دلم نمى دهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشيانى رفت
سفر کنيم ز کوى تو عاقبت روزى
اگر به دزد نگويى که: کاروانى رفت
رخ از محبت او، اوحدي، نشايد تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحانى رفت
سرت به تيغ غمش گر ز تن جدا گردد
دريغ نيست، که در پاى مهربانى رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید