شماره ١٤٨: زلف ترا بديدم و مشکم ز ياد رفت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زلف ترا بديدم و مشکم ز ياد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوى باد زلف تو شب روز مى کنم
دردا! کز اشتياق تو عمرم به باد رفت
روزى اگر ز زلف تو بندى گشوده ام
بر من مگير، کان به طريق گشاد رفت
گفتى که: بامداد مراد تو مى دهم
زان روز مى شمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمى که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدى ز دست برفت اي، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید