شماره ١٤٦: چه شد آن سرو سهي؟ کز لب اين بام برفت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه شد آن سرو سهي؟ کز لب اين بام برفت
که به يک ديدن او از دلم آرام برفت
چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟
که رواج شکر و قيمت بادام برفت
به دلش بر بنهاديم و به جان پرسيديم
تا نگويى تو که: بى پرسش و اکرام برفت
جام در دست گرفتيم به ياد دهنش
مى به شرم لب او چون عرق از جام برفت
نتوانم شدن از سايه ديوارش دور
که توانم ز تن و قوتم از کام برفت
اى صبا، از دهن او خبرى بارسان
که به اميد تو ما را همه ايام برفت
دوست در ولوله آن که: چو قاصد برسد
دشمن اندر طلب آن که: چه پيغام برفت؟
دل ما را به چه پرسى که: چرا شد بر او؟
حاجتش بود، به آوازه انعام برفت
هر کرا بر سر ازين درد بلايى نرسيد
نتوان گفت که: او نيک سرانجام برفت
تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست
دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت
ما خود آن دانه نديديم که اين مور برد
بلکه مرغى نشنيديم کزين دام برفت
گرچه سر گشته بسى دارد و عاشق بسيار
ازميان همه در عشق مرا نام برفت
اوحدى گر ز بر او برود معذورست
کز لبش کام نمى ديد و به ناکام برفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید