شماره ١٣١: عاشقان صورت او را ز جان انديشه نيست

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقان صورت او را ز جان انديشه نيست
بيدلانش را ز آشوب جهان انديشه نيست
از قضاى آسمانى خلق را بيمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان انديشه نيست
پيش ازين ترسيدمى کز آب دامن تر شود
از گريبان چون گذشت آب، اين زمان انديشه نيست
ما ازين دريا، که کشتى در ميانش برده ايم
گر به ساحل مى رسيديم، از ميان انديشه نيست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحى دهد رطل گران، انديشه نيست
اى که گل چيدى و شفتالو گزيدي، رخنه جو
ما تفرج کرده ايم، از باغبان انديشه نيست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمى دزديم رخت، از پاسبان انديشه نيست
از براى دوست شهرى دشمن ماشد، ولى
گر مسخر مى کنيم، از اين و آن انديشه نيست
اوحدي، گر خلق تا قافت بکلى رد کنند
چون قبول دوست دارى هم چنان، انديشه نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید