شماره ١١٧: پيداست حال مردم رند، آن چنان که هست

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پيداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلى که فاش کند هر نهان که هست
مى خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چيزى و ما را گمان که هست
مؤمن ز دين برآمد و صوفى ز اعتقاد
ترسا محمدى شد و عاشق همان که هست
سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقى بکشم هر زيان که هست
خلقى نشان دوست طلب مى کنند و باز
از دوست غافلند به چندين نشان که هست
اى محتسب، تو دانى و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست
اى آنکه ياد من نرود بر زبان تو
از بهر ياد تست مرا اين زبان که هست
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
ما را مراد روى تو از هر جهان که هست
گر گفته اند: نيست مرا با تو دوستى
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست
بيچاره آنکه خاک کف پاى دوست نيست
اى من غلام خاک کف پاى آن که هست
آشفته را گواه نباشد به عاشقى
زنگ رخش ز دور ببين و بدان که هست
گر زانکه اوحدى سگ تست، از درش مران
او را بهر لقب که تو دانى بخوان که هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید