حسن خوبان عزيز چندانست
که رخ يوسفم به زندانست
باش، تا او به تخت مصر آيد
که بخندد لبى که خندانست
بگذارد ز دل زليخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
آن يکى را، که وصف مى گويم
گر ببينى هزار چندانست
ياد آن زلف و ياد آن رخسار
داروى جان دردمندانست
طلب او ز ما کنيد، که او
بعد ازين همنشين رندانست
مپسند آبروى خويش، که دوست
دشمن خويشتن پسندانست
از لب ديگرى حديث مگوى
کاوحدى را لبش بد ندانست