شماره ٦٨: جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هيچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامه اى ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبي، کاشتياق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
يک دم به نور روى تو چشمم نگه نکرد
کندر ميان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتى : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، اى صنم، نسوخت؟
کو در جهان دلي، که نگشت از غم تو زار؟
يا سينه اي، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
صد پى بر آتش ستمت سوخت اوحدى
ويدون گمان برى تو که او را ستم نسوخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید