شماره ٥٢: هر بامداد روى تو ديدن چو آفتاب

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر بامداد روى تو ديدن چو آفتاب
ما را رسد، که بى تو نديديم روى خواب
ما را دليست گمشده در چين زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتيم، بازياب
باريک تر ز موى سؤاليست در دلم
شيرين تر از لب تو نگويد کسى جواب
رويت ز روشنى چو بهشتست و من ز درد
در وى به حيرتم که: بهشتست يا عذاب؟
چشمم ز آب گريه به جوشست همچو ديگ
عشق آتشى همى کند آهسته زير آب
هر دل که ديد آب دو چشمم کباب شد
برآب ديده اي، که دل کس شود کباب؟
جز يک شراب هر دو نخورديم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدى خراب؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید