شماره ٣٩: از ما به فتنه سرمکش، اى ناگزير ما

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از ما به فتنه سرمکش، اى ناگزير ما
که آميزشيست مهر ترا با ضمير ما
ما قصه اى که بود نموديم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشير ما
نى نى ، به پيک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشير ما
اى باد صبح دم خبر ما بپرس نيک
کين نامها نه نيک نويسد دبير ما
اى صوفي، ار تو منکر عشقى به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پير ما
بس قرنها سپهر بگردد بدين روش
تا بر زمين عشق نيابد نظير ما
پستان خود به مهر بيالود و دوستى
روز نخست دايه که مى داد شير ما
در آب و گل ز آدم خاکى نشان نبود
کآغشته شد به آب محبت خمير ما
دلبر ز آه و ناله من هيچ غم نداشت
دانست کان شکار نيفتد به تير ما
زان دل شکسته ايم که بر دوست بسته ايم
کز ما دل شکسته طلب کرد مير ما
سهلست دستگيرى افتاد گان ولى
وقتى بود که دوست شود دستگير ما
با خار ساختيم، که گل دير بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصير ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشيند اين سخن دلپذير ما
اى اوحدي، اگر يد بيضا بر آورى
مشنو، کزان تنور برآيد فطير ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید