شماره ٣٠: نميرد هر که در گيتى تو باشى يادگار او را

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نميرد هر که در گيتى تو باشى يادگار او را
چراغى کش تو باشى نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بريزد چون فلک شايد
که هر صبحى تو برخيزى چو خورشيد از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشيده مى دارى
من اينک فاش مى گويم! به نزديک من آر او را
مجو آزار آن بيدل، که از سوداى وصل تو
دلش پيوسته در بندست و جان در زير بار او را
سر زلفت پريشانى بسى کرد، از به چنک آيد
بده تا بى و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدى هرگز نکرى التفات اکنون
چو مى گويي، غلام ماست، يارى نيک دار او را
نگاهى کن درو يک بار و او را بنده خود خوان
گذارى کن برو يک روز و خاک خود شمار او را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید