شماره ٢٢: چون نيست يار در غم او هيچ کس مرا

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون نيست يار در غم او هيچ کس مرا
اى دل، تو دست گير و به فرياد رس مرا
سير آمدم ز عيش، که بى دوست ميکنم
بى او چه باشد؟ ازين عيش بس مرا
از روزگار غايت مطلوب من کسيست
و آنگه کسي، که نيست جزو هيچ کس مرا
اى ساربان شبى که کنى عزم کوى او
آگاه کن، يکى به صداى جرس مرا
يک بوسه دارم از لب شيرين او هوس
وز دل برون نمى رود اين هوس مرا
از عمر خود من آن نفسى شادمان شوم
کز تن به ياد دوست برآيد نفس مرا
باريک آن چنان شدم از غم، که گر شبى
بيرون روم به شمع، نبيند عسس مرا
هر ساعتم به موج بلايى در افکند
سيلاب ازين دو ديده همچون ارس مرا
يارى که اصل کار منست، ار به من رسد
با اوحدى چه کار بود زين سپس مرا؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید