کم زان که جان به کوى تو دانيم سوختن
گر جمله وام را نتوانيم توختن
گر تو نظاره آيى و يا پرسش کنى
ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟
در پرده پوشى ام چه کنى کوشش، اى رقيب
جهل است چاک دامن ديوانه دوختن
جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک
يوسف به من يزيد نشايد فروختن
شبهاى من سياه تر است، ار چه نيم شب
از آه من چراغ توان برفروختن
دعوى عشق کرده خسرو بيايدت
چون هندوان در آتش غم زنده سوختن