باش تا مشکت ز برگ ياسمين آيد برون
بينى از تن چند جان نازنين آيد برون
تير زهر آلود چشمت قصد جانم مى کند
همچو زنبورى که ناگه از کمين آيد برون
مانده در زير زمين خورشيد، آخر رخ بپوش
تا مگر خورشيد از زير زمين آيد برون
چون به پشت زين نشيني، گر نديدستى ببين
کز ميان بيد سر در آستين آيد برون
گر لب چون انگبينت را به دندان برکنم
خون از او بيرون نيايد، انگبين آيد برون
زهره من بس که از دست جفاهايت نشد
خون همى از چشمه چشم انگبين آيد برون
نقش تو بر ديده خسرو نشست از انتظار
گر نيايي، چشم من با همنشين آيد برون