شماره ٧٤٠: خواب ز چشم من بشد، چشم تو بست خواب من

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
خواب ز چشم من بشد، چشم تو بست خواب من
تاب نمانده در تنم، زلف تو برد تاب من
فتنه چشم تو ستد خواب مرا به عهد تو
فتنه چو خواب کم کند، بهر چه برده خواب من؟
تشنه خون فتنه ام، بس که بخورد خون من
دشمن آب ديده ام، بس که بريخت آب من
درد سريت مى دهد گريه زار من، بلى
خود همه درد سر بود حاصل اين گلاب من
سوزش خود چه گويمت، بس که بگفت دمبدم
آتش دل به صد زبان، حال دل کباب من
روز من از تو گشت شب، ور غم روشنى خورم
آه جهان فروز دل، بس بود آفتاب من
در شب ماهتاب، اگر سگ همه شب فغان کند
آن سگ بافغان منم، روى تو ماهتاب من
عمر شتاب مى کند، وقت وفاى عهد شد
هست ز عمر بى وفا بيشتر اين شتاب من
از تو هماى کى فتد سايه بر آشيان ما!
جغد به حيله مى پرد در وطن خراب من
دى در تو همى زدم لب به جفا گشاديم
بخت در دگر گشود از پى فتح باب من
بوسه سؤال کردمت، بوسه زدى به زير لب
گر نه من ابلهم، همين بس نبود جواب من
خسرو از انقلاب تو، گر چه که ماند بى سکون
هم ز سکون به دل شود، اين همه انقلاب من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید