شماره ٧١٠: مخند از درد من، جانا، نه بر بازى ست آه من

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
مخند از درد من، جانا، نه بر بازى ست آه من
درون تا آتشى نبود، نخيزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کني، کى باورم داري؟
ترا کاسيب خوارى هيچ گه نگرفت در دامن
گناهى جز وفادارى من اندر خود نمى بينم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ريزي، حلالت کردم، اى بدخو
وگراز دوست جان خواهي، رضايت خواهم، اى دشمن
مرا در باغ مى خواني، مگر آگه نه اى از خود؟
رها کن تا ترا ببينم، چه جاى لاله و نسرن
الا، اى ساقى مستان، طفيل جرعه رندان
شرابى گر نمى ارزم، سفالى بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستى جز وفاى خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روى تو با من
رقيبا، گردنت بار گران را بر نمى تابد
تو از خون مسلمانان گرانبارى مکن گردن
برفت از ياد خسرو زاد و بوم کهنه در کويش
چو مرغى در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید