شماره ٧٠٢: شب ست اين وه چه بى پايان و يا خود زلف يارست اين

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
شب ست اين وه چه بى پايان و يا خود زلف يارست اين
مه است اين پيش چشمم يا خيال آن نگارست اين
رسيده موسم نوروز و هر کس در گلستانى
جهان در چشم من زندان، چه ايام بهارست اين؟
چه آيم در چمن، اى باغبان، کان گل که هست آنجا
به ديده مى نمايم دل، به من گويد که خارست اين
سيه شد روز من از غم، پريشان روزگارم هم
نه روز آسايشم باشد نه شب، چون روزگارست اين؟
غم هجرم که مى سوزد، رها کن تا همى سوزم
که از نامهرباني، چون ببيني، يادگارست اين
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزى
غبارى نآرد از کويش که مزد انتظارست اين
مرا گويند بيکاران، چه کارست اين که تو داري؟
ز دل پرسيدم اين، من هم نمى دانم چه کارست اين
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زيرانه نقل خوشگوارست اين
مرا افسوس مى آيد ز تيرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زين سو که بس لاغر شکارست اين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید