شماره ٦٨١: بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم
که عمرى از دل و جان شکر اين کرم کردم
حديث وصل نگويم که گفته شد روزى
ز بخت بد چه لگدها که بر جگر خوردم
بمردم و ندهم درد خود برون، زيراک
کجاست دل که شناسد حلاوت دردم
چنان خوش است جفايت که گر تو تير زنى
قبول اگر نکنم من به ديده، نامردم
چه کارم آيد، اگر خاک کوى تو نشود؟
تنى که از پى اين سالهاش پروردم
شبى که گرد سر کوى تو توانم گشت
به عشق گرد سر خود هزار مى گردم
به کوى تو چو شوم خاک، نيست غم به جز آنک
صبا ز کوى تو سوى دگر برد گردم
گريست خون به جفاى تو، خسروا، صد شکر
که سرخ کرد به گاه وفا رخ زردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید