جان من از غمت چنان شده ام
که ز غمخوارگى به جان شده ام
غم جان بود پيش از اين و کنون
بکشم خويش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوي، خود را
از اجل يک شبى ضمان شده ام
پندت، اى نيک خواه، مى شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روى استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رايگان شده ام