کجايي، اى به فداى تو گشته جان و جهانم
بيا بيا که جدا بودن از تو مى نتوانم
صبا سلام تو آرد، ولى به من نرساند
که در غلط فتد از ديدنم، از آنکه نه آنم
شدم ز دست تو و هم عنان تو نگرفتم
فتاد ديده به رويت، ز دست رفت عنانم
دلم برى و بگويى «مگو» من اين به که گويم؟
مر کشى و نداني، ندانم اين ز که دانم!
در آب ديده تنم غرقه گشت و آه نکردم
ز تير هم چه گشايد، چو نم گرفت کمانم
ز گريه رشته جان پر گره شد و دم سردم
گره گرفته به صد حيله مى رسد به دهانم
بسوخت خسرو مسکين در آرزوى لب تو
ببخش از پى تسکين دو شربتى هم از آنم