شماره ٦١٠: نى پاى آن که از سر کويت سفر کنم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
نى پاى آن که از سر کويت سفر کنم
نى دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندين شبم گذشت به کنج خراب خويش
ممکن نشد که لوح صبورى ز بر کنم
ماهى متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خيال تو يک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، ليک
گر خشتى ز آستانه تو زير سر کنم
عمرى گذشت، هيچ نيامد زمان آنک
روزى به روى تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفاى تو کارى دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه اى دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوى حور رود، من به سوى تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزى گذشته بود براى سوار و من
هر بامداد آيم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بريده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
ياران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پيش تير ملامت سپر کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید