دوش رخ بر آستانش سوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوى و مى بينم رخت
بين که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگى زدندم نيم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذير، اى کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهى پيموده ام
کشت هجرم، خونبهايم اين بس است
کاين قدر گويى که من فرسوده ام
ديدنت روزى به خوابم هم مباد
که شبى در هجر تو نغنوده ام
مستى خون خوردن است اين در سرم
تو همى دانى که خواب آلوده ام
دل بسى جان مى کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازترى خواهد چکيدن، گوييا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسيم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام