دل آواره به جايى ست که من مى دانم
جان گرفتار هوايى ست که من مى دانم
بوى خون دل و مشک سر زلفيم رسيد
مگر اين باد زجايى ست که من مى دانم؟
سبزه بر خاک شهيدانش، دلا، خوار مبين
زان که مهر گيايى ست که من مى دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
ليکن اين شکل بلايى ست که من مى دانم
گفتى از تيغ سياست کنم، اين لطف بود
زان که هجر تو سزايى ست که من مى دانم
عمر در کوى توام رفت و نگفتى روزى
کين همان کهنه گدايى ست که من مى دانم
آنکه با خسرو گويى که وفا خواهم کرد
اين هم، اى شوخ، جفايى ست که من مى دانم