شماره ٥٥٧: من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم
چه کنم؟ دل نگشايد به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آيم و چرخى بزنم
عاشقيم که گر آواز دهى جان مرا
دوست از سينه ام آواز برآرد که منم
بس که بيرون و درونم همگى دوست گرفت
بوى يوسف زند، ار باز کنى پيرهنم
من چو جان بدهم، بايد که به خون ديده
قصه دوست نويسند و دعاى کفنم
رشکم آيد که مگس بر شکرش سايه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سايه همچو همايم به سر افگن زان پيش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو مى گويم و جان در تاباک
کيست آن لحظه که چيزى بزند بر دهنم؟
من که بر بوى تو در راه صبا خاک شدم
چه گشايد ز نسيم گل و بوى سمنم!
خسروا، هيچ ندانم که چه طاعت بود اين
روى در کعبه و دل سوى بتان ختنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید