نفسى برون ندادم که حديث دل نگفتم
سخنى نگفتم از تو که ز ديده در نسفتم
چه کنون نهفته گريم که شدم ز عشق رسوا
که به روى آبم آمد، غم دل که مى نهفتم
من از آن گهى که ديدم به دو چشم خوابناکت
به دو چشم خوابناکت که اگر شبى بخفتم!
همه خلق خواند مجنون ز پى توام که هر دم
به صبا پيام دادم، به پرنده راز گفتم
من اگر ز ديده رفتم سر کوى تو، چه رنجى
که رهى ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم
شب من هزار ساله، تو به سينه طرفه کارى
که هزار ساله راهم به ميان و با تو خفتم
رسدت که بوى خسرو نکشى که نازنينى
که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم