من که دور از دوستان وز يار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زيم کز دل دهندم خلق و دلدارى کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
گر نخواهى يارى از جان و بميرم در فراق
حق به دست من بود کز يار دور افتاده ام
پيش هر سنگى همى ريزم ز دل خونابه اى
چون کنم چون کز در و ديوار دور افتاده ام
گر چه هجرم کشت، هم شادم که بارى چندگاه
زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام
اى که سامان جويى از من ترک جانم گير، زانک
سالها باشد که من زين کار دور افتاده ام
عيش من گو تلخ باش، اى آشنا، يادم مده
زان لب شيرين که خسرووار دور افتاده ام