تو سر مستى و من عاشق، بيا تا با تو در غلتم
ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم
بغلتم هر زمان در زير پايت باز برخيزم
چو رويت بنگرم بار دگر از پاى در غلتم
چنان گشته ست حال عيش من از تلخى هجران
مگس بر من نيارد شست، اگر اندر شکر غلتم
سرشکم گفت در وقتى که مى غلتيد بر رويم
چو مرواريد غلتانم که بر بالاى زر غلتم
به کار عيش در خون دو چشم خويش مى غلتم
چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم